یکی از همین شبا

ساخت وبلاگ

اونقدر پیر بود که یه عصاکفایت نمیکرد...توهر دستش یه عصابود...
باید سوارش میکردم.....
سلام حاج آقا....خواهش میکنم بفرمایید....
تا مطهری...دوتومن بیشتر نمیدم...
خندیدم ....خندید....
شما روچش ما جاداری حاج آقا....
بالبخند نشست...
سرصحبت باز کردم....
حاج آقا از شما دیگه گذشته کار کنید
دیگه وقتشه مغازه روبدید دست بچه هاتون....
اخماش رفت توهم...
شروع کرد به شکوه کردن از این دنیا داشت یه دنیا تجربه رو بالا میاورد
با اینکه کلی از بچه هاش بد میگفت بازم لابلای حرفهاش میشد فهمید که چقدر براشون قصه میخوره
همه چیزشو از دست داده بود حتی خونشو.....
خونت کجاست پسرم؟
فلان خیابون....
اونطرفا قیمت اجارش چقدره؟
نمیدونم باید سوال کنم.چطور؟
هیچی پسرم...من همین جا پیاده میشم....
چشم...
بفرمایید حاج اقا....
بیا پسرم اینم کرایش...
مهمون من باشید حاج اقا من که برای کرایه سوارتون نکردم بفرمایید.
خیرببینی جوون دستت درد نکنه....

سه شنبه دهم مرداد ۱۳۹۶.16:4.سیاهه . فصل سیاه |

فصل سیاه...
ما را در سایت فصل سیاه دنبال می کنید

برچسب : یکی,همین,شبا, نویسنده : eskandari710o بازدید : 38 تاريخ : جمعه 27 مرداد 1396 ساعت: 11:28